" شاپرکها در برابر باد مي رقصند "
نمي دانم چرا دست از بعضي کارهايي که ديگر برايم عادت شده بود بر نمي داشتم .
اينکه در هرجا و مکان مطالب نوشتاري ام را از کيف يا جيب پيراهن بيرون آورده از کمترين فرصت براي خواندن استفاده مي کردم .
مثل همين الان که بر روي سکوي سنگي کنار شط زير درختاني که سايه خود را همانند چتر بر روي زمين گسترانده بودند نشسته ام .
داشتم سطرهاي آخر پاراگراف ، ايميلي را که توسط دوستي به " in box " فرستاده شده بود و اصطلاح نصيحت نامه را شامل مي شد مي خواندم .
او نوشته بود : ....
سيد جان ، تو برو زندگي ات را بکن .
دلت براي خودت بسوزد و آينده ات .
ديگران سودش را مي برند و تو غصه اش را مي خوري !
خوش ندارم از من دلگير شوي ،
و گر نه " خرمشهر " را کي داده کي گرفته !
.....
يکي خم شده بود و با کنجکاوي نوشته هاي من را با دقت تمام و مو به مو مي خواند .
فکر کردم خود درونم است که با من هم خواني مي کند .
اما وقتي نفسهاي گرمش را احساس کردم و موهاي بلندش بر روي ديده گانم افتاد !
تازه متوجه حضورش شدم .
دختري با قد متوسط ، حدودا سي و اندي سال که از ظاهرش جسارت و بي باکي نمايان بود .
در اين انديشه بودم که کيست ، يا چه نسبتي با من
دارد ، که اين گونه به من چسبيده است ؟ مگر مي شود چايي نخورده پسر خاله شده باشيم ؟
که او خود به زبان آمده و من از صراحت کلامش متوجه شدم بايد دانشجو باشد .
او فقط دو کلمه گفت : انرژي تان را هدر ندهيد .
خرداد سالي يکبار است و از الان تا روز سوم خرداد هم وقت بسيار !
سپس راهش را گرفت و رفت .
من که مبهوت زيبايي و برق چشمانش شده بودم گفتم : اما سوم خردادي وجود ندارد .
ايستاد .
سر برگرداند .
و شگفت زده از اعماق وجودش طوري آه کشيد که نفسم بند آمد .
براي اينکه نفسي تازه کرده باشم ، گفتم : حماسه سوم خرداد را بار ديگر بايد از نو ساخت .
بايد با آن و خاطراتش زندگي کرد ، نفس کشيد .
نويسنده :#سيد_حميد_موسوي_فرد
#ايران_خرمشهر
15/مهر/95
06/October/2016
داستان کوتاه،شاپرک ها...
برچسب : نویسنده : 0mashinha487 بازدید : 193